اخبار خودرو ایران

زندگی و ماشین های من : از پیکان تا بهمن

یکشنبه - ۲۵ آذر ۱۴۰۳
خواندن 3 دقیقه

یکی از رویاهای هر خانواده ایرانی یا بهتر بگم هر جوونی داشتن یک ماشینه؛ از پیکان بگیر تا پراید. البته این برای اولشه که فقط می‌خوای یک ماشین زیر پات باشه، اما بعد مثلا یه 206 تو خیابون می‌بینی و با حسرت، رفتنش رو از نظر می‌گذرونی و … . واضحه که منظورم اون 4‌درصد نیست‌ها! بیشتر هدفم همین 96‌درصد مردمه که خیلی زیادند.

یکی از رویاهای هر خانواده ایرانی یا بهتر بگم هر جوونی داشتن یک ماشینه؛ از پیکان بگیر تا پراید. البته این برای اولشه که فقط می‌خوای یک ماشین زیر پات باشه، اما بعد مثلا یه 206 تو خیابون می‌بینی و با حسرت، رفتنش رو از نظر می‌گذرونی و … . واضحه که منظورم اون 4‌درصد نیست‌ها! بیشتر هدفم همین 96‌درصد مردمه که خیلی زیادند.

به گزارش خودرونویس، از این حرف‌ها بگذریم. جونم براتون بگه که خیلی جوون بودم؛ البته جوونی متاهل و جویای‌نام و آرزوی داشتن خودرو از هر نوعی رویام بود که تونستم با هر جون‌کندنی و باز هم البته با اقساط از یک نزول‌خور محترم که بنگاه داشت، یک پیکان بخرم؛ مدل 66، رنگ سفید، دارای بوق و یک دزدگیر سرکاری. همسرم از من خوشحال‌تر فقط می‌خواست به خواهربرادراش پز ماشین‌مون رو بده.

با خودم حساب کرده بودم این ساعت تا اون ساعت سر کارم، صبح‌ها زودتر پا می‌شم چندتا مسافر می‌زنم بعدازظهر هم توکل به خدا امیدوارم قسط‌هاش تموم بشه، اما نشد؛ یعنی نمی‌تونستم یا بلد نبودم و متاسفانه همون ماه اول کم آوردم. قسط رو با قرض‌و‌قوله جوریدم، اما به وسط‌های ماه دوم که رسید، دیدم نه! نمیشه. شاید هم نمی‌خواست که بشه.

با گردنی کج رفتم سراغ بنگاهی محترم و گفتم: «نمی‌تونم و از پس قسط‌هاش برنمیام؛ ازم برش دار». اون هم نامردی نکرد و وضع خراب بازار را بهونه کرد و کلی با ماشین‌حسابش ور رفت و یک مبلغی پیشنهاد داد واسه خرید که فاز و نولم قاتی شد. ولی پدر نداری بسوزه که راهی نداشتم. دادم و با حسرت آخرین نگاه بین من و پیکان ردوبدل شد. همسرم دمق شد و غر می‌زد که: «خاک بر سرت! عرضه خریدن یه لگن هم نداری. برو شوهر خواهرهام را نیگاه کن حیف نون! آبرومون رفت. حالا من چی بگم به خانواده‌ام؟» و از این دست حرف‌ها. ناچار مجدد راهی بنگاه محترم شدم که اگه بشه، یک چیزی به من بدی ارزون‌تر به اندازه وسعم. اون هم من رو کشوند کنار یه عروسک؛ یه رنو 5 مشکی که خیلی ناز بود. می‌گفت: «صاحبش تازه خریده که وفا نکرده بهش و پشت فرمون فاتحه… وراثش پول می‌خوان؛ بیا و ببرش». بعد از کلی سبک‌وسنگین‌کردن و سری به طلاهای خانوم زدن خریدمش. اول فکر می‌کردم چون صاحبش مرده، باید بوی کافور بده؛ ولی نه واقعا بوی نویی می‌داد. بوی تند پلاستیکی که هنوز از روی صندلی‌هاش باز نشده بود، حال آدم را خوب می‌کرد. خب؛ من راضی، خانومم راضی، گور بابای ناراضی.

هر روز برقش می‌انداختم و بیشتر همون تو محل که می شناختنم دوری می‌زدم. یک هفته نگذشته یک تاکسی خطی نامردی نکرد و کوبید تو در ماشین و دنیا مثل برج‌های منهتن رو سرم آور شد.

غصه‌ام گرفت و بی‌خیال خسارت و راننده شدم. از حرصم زدم تو دنده یک و یک گاز جون‌دار بهش دادم که بلای دوم نازل شد؛ چیزی که بعدا فهمیدم اسمش دسته موتوره، پاره شد. دیگه کارم از غصه‌خوردن گذشته بود. داشتم موهام را می‌کندم که پشت چراغ‌قرمز جوش آورد و رادیاتورش مثل آتشفشان  به هر طرف فوران کرد. با کمک چند نفر کشوندمش کنار و رفتم عقب نگاهش کردم و با یک تصمیم کبرایی قصد فروشش کردم. باز هم همان بنگاهی بی‌وجدان شونه‌هام را گرفت و با کلی منت و یک عالم شهیدکردن ائمه و مقدسات چکی برای ماه بعد تقدیمم کرد.

البته از حق نگذریم چک‌هاش سر وقت پول بود. باز هم با قفل فرمون تو یک دستم و یک باتوم در دست دیگر که خانوم برای روز مبادا زیر صندلیم گذاشته بود راهی خونه شدم. این دومین ماشینم بود و متاسفانه بدجوری به داشتن ماشین عادت کرده بودم و نداشتنش شده بود درد بی‌درمون. این دفعه با پیشنهاد همسرجان یک پراید هاچبک رو توی سبدکالام می‌دیدم که متعلق بود به پسر باجناق جان؛ مدل پایین، ولی بد نبود. هر چی باشه پراید بود با کلی کلاس.  از شر بنگاهی راحت شده بودم.

شبانه باجناق‌جان تو خونه‌اش برگه‌ای از دفتر دخترش کند و شد قولنامه و تتمه طلاهای خانوم رو دادیم و گرفتیمش. فکر کنید که چقدر احساس غرور می‌کردم چهارتا در با یک بیغ‌بیغ باز می‌شد و ایضا بسته. خیلی هم جمع‌و‌جور بود. دوستش داشتیم، ولی این هم وفا نکرد؛ یعنی نشد که بشه. معلوم شد دلبند باجناق‌جان این را جای طلبش برداشته و سند نمی‌خوره و افتاده تو دعوای از مابهترون. این هم به ناچار با پادرمیونی خواهر زن و لطف جگرگوشه باجناق بدون هیچ خسارتی واگذار شد. حالا من مونده بودم و زانوی غم به بغل که چه کنیم؟ اون روزها تازه ماشین‌های چینی تو خیابون‌ها جولون می‌دادند. جالب بودند مخصوصا از این کوچولوها 3 سیلندراش خیلی خوشم می‌اومد. می‌گفتن: «هم کوچیکه، هم کم‌خرج تازه‌اش هم هروقت بنزین می‌زنی، می‌ره تا یه عالمه وقت دیگه». چندبار تو خیابون به خانومم نشونش دادم. دوستش نداشت، ولی بی‌ماشین هم نمی‌شد.

به دست‌های خالی از طلاش نگاهی کرد و مجوز خرید صادر شد. بدون هیچ تحقیقی و فقط چشمی خریدمش. خریدن همان و هزار مشکل دیگر همان؛ از بنزین‌زدن توی پمپ بنزین بگیر که همه صداشون در میومد آخه مثل گاو و گوسفند هر نیم لیتر می‌زدی باید وای میستادی تا قورت بده بعد بیاره بالا و نشخوار کنه و برای بار دوم قورتش بده تا ضعیف‌بودنش تو سربالایی‌ها که کلی آیت‌الکرسی نذر می‌کردم که پس نره. یک سفر همراهش شدیم که کلی اشک‌مون رو در آورد و باز هم تصمیمی دیگر برای فروش. ولی مگر می‌شد؟ مگر می‌خریدند؟ هرچقدر قیمتش را بالاوپایین می‌کردم، نمی خریدند؛ حتی بنگاهی محترم نزول‌خور هم دست رد به سینه‌ام زد و گفت: «صاحب اول و آخرش خودتی». از جمعه‌بازار خودرو سر درآوردم. فکر کنید توی گرمای تابستون با یک بطری 5/1 لیتری آب که همسرجان از شب قبل تو فریزر گذاشته بود، منتظر مشتری بودم. نشد؛ نرفت و بلاخره یک نفر را یافتم با یک ماشین وارداتی دیگه که فکر کنم اون هم رو دستش باد کرده بود، و قرار شد با هم عوضش کنیم. البته بماند که سر هم دادم. با دل چرکی از این برند و خدماتش روزهایم را می‌گذروندم. هر وقت سراغ نمایندگی می‌رفتم، فقط در حد تسکین درد مسکن می‌گرفتم و کار اساسی نمی‌شد. یا نمی‌توانستند یا قطعه نداشتند. دیگه نسبت به ایرادات خودرو هم بی‌اهمیت بودم و راه جمعه بازار را یاد گرفته بودم.

سرمای هوا هم آزارم می‌داد، اما می‌خواستم بفروشمش و بلاخره بعد از چند هفته فلاکت خریدارش شدند. دادمش و کلی محکم‌کاری کردم که پس ندهندش. ترجیح دادم خودروی داخلی از همین ایران خودرو و سایپا بخرم. گفتم :«حداقل بی خدمات نمی‌ماند. هر چه باشد، خودروی وطنی است». خریداری شد و از آرامشی که داشتم لذت می‌بردم. سال‌ها داشتمش و با تعمیرگاه سر خیابان قرار دادی بستم و هر ماه از حقوقم بخشی را برایش واریز می‌کردم. تا وقتی وضعم بهتر شد و خواستم برای اولین‌بار یک خودروی صفر تهیه کنم و لذت صفربودنش را بچشم. فرزندانم بزرگ شده بودند و دختر و پسرم خوشحال بودند که ما می‌توانیم ماشین نو داشته باشیم.

دوره‌ای بود که تعداد برندهای خارجی در کشور زیاد شده بودند و من هم به عنوان یک خودروسوار که از یک برند خاطره بدی داشتم، فکر می‌کردم چطور این همه خودرو وارد می‌کنند آن هم بدون خدمات درست و درمون؟ در این اثنا خودروی صفر وطنی مبارکم شد و احساس خوشحالی و غرور می‌کردم در برابر خانواده‌ام. پسرم تزئینات خودرو را دوست داشت (مثلا اکسسوری) از شیشه دودی تا کف پایی خریدیم، اما متاسفانه بعد از چند وقت ماشینم ایراد پیدا کرد. با وقت قبلی به نماینگی مراجعه کردم. تا در ماشین را باز کرد، گفت: «از گارانتی خارجید؛ چون کف پایی غیر استاندارد گذاشتید». ماندم چه بگویم یا چه کنم. خواهش کردم که به دادم برسد؛ گارانتی نخواستم. بعد از چند روز که ماشین را از نمایندگی گرفتم، صورت‌حسابی نجومی برایم غیر قابل قبول بود. بدون مشورت با خانواده ماشین وطنی را دادم؛ البته خیلی راحت‌تر از قبل چون حالا دیواری وجود داشت که خودروی داخلی مثل شکلات کمی بالاتر یا پایین تر فروش می‌رفت. خانواده غر زدند؛ سرکوفتم کردند و گفتند:« چرا؟ چرا؟ چرا؟…حال که سرخود عمل کرده‌ای، تحریمی. ابتدا از اتاق خواب رانده شدم و کاناپه شد خوابگاهم. بعد از آن از غذای خانگی، سپس لباسشویی و درآخر هم از جمع های خانوادگی ترد شدم .

آخر چرا؟ نمی‌دانم! من با چه زبونی بگم ماشین نمی‌خوام. البته هیچکدام از این حرف‌ها اثر نداشت و اینگونه نمی‌شد. تحریم‌ها سنگین بود و کمرم زیر این همه ناملایمات تا شده بود. تسلیم شدم؛ با عهدنامه‌ای برجام‌مانند که

  • باید خودرو خارجی بخری
  • باید صفر باشد
  • برای خریدش به اندازه ارزنی روی خانواده حساب نکن
  • آن چیزی که ما می‌خواهیم باید بشود

این عهد نامه خیلی ناجوانمردانه بود، اما نتق نکشیدم. دست بر چشم گذاشتم و با چند فحش آب‌دار در ذهن قبول کردم و فقط دستپخت زن جان را طلب کردم. از روز بعد مشخصات ماشین‌ها بود که وقتی از در وارد می‌شدم، پسرم برایم ردیف می‌کرد. این وسط برند نفرت‌انگیز را با تهدید از اینکه از عهدنامه خارج می‌شوم، گذاشتند کنار.

اطلاعات چند شرکت را بررسی کردم و خدمات پس از فروش را و بلاخره روی خودرو تولید داخل با برند بهمن توافق کردیم؛ این برند با نام مزدا عجین شده از وانت تک و دو کابین در سال های دور تا خودرو سواری با تیپ های مختلف موجب رضایت عموم بوده می توان گفت همیشه در اوج ، البته مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد پس بیشتر تحقیق کردم و دیدم دقیقا آن چیزی است که می خواهم خودرو شاسی‌بلندی که با توجه به امکاناتش مقبول بود و از خدمات پس از فروشش خیلی می‌شنیدم.

خریدمش؛ هم ذوق داشتم و هم خوشحال بودم. بار اولی که پشت فرمانش نشستم، منتظر بودم بوی تند پلاستیک نو مشامم را آزار دهد، اما نه! اینچنین نشد. یک بوی لطیف که احساس کردم عطری است شیرین، مشامم را نوازش کرد. گفتند: «این عطر، امضای ماست. هر خودروی‌مان عطر خودش را دارد. این عطر انرژی بخش بود و تشکر کردم و روز بعد از خرید، عازم سفر شدیم. در راه از امکاناتش لذت بردیم و هیچ جنگی هم میان فرزندانم رخ نداد و هر دو در حال پزدادن بودند. با خودرو نو خانوادگی همسرجان هم خوشحال بود.

البته بروز نمی‌داد؛ چون معتقد بود مرد را نباید پررو کرد. سفر خوشی داشتیم و در بازگشت دراقدامی تحریم‌برانداز مجوز حضور در جمع‌های خانوادگی صادر شد و از اولین نشست‌ها درباره خوبی‌های محصولات گروه بهمن سخنرانی‌ها کردم که چنین است و چنان است. البته به خاطر کشور طرف قرارداد توی سر مال می‌زدند، ولی من همچون شاگرداول کلاس که کنفرانس دارد از این برند تعریف می‌کردم و حتی اطلاعاتم را درباره بقیه تولیدات به اصطلاح بهمنی‌ها 2تا 18 چرخ کامل کردم و اینچنین شدم رادیوی بهمنی‌ها.

زمان گارانتی خودرو فرا رسیده بود و من با وسواس نمایندگی مرکزی را انتخاب کردم و تایید حضور در روز مقرر گرفتم. در نمایندگی به صورت ویژه یک نفر به سراغم آمد. خوش‌برخورد بود و مثل یک تعمیرکار که کلی عجله دارد و باید در چند جمله خواسته‌هایم را بگویم عمل نکرد. در خصوص استفاده‌ام از خودرو و ایرادت مورد نظرم سوال کرد.ربع ساعت باهم حرف زدیم و وقتی دید سرویس اولیه است و من مشکل خاصی ندارم، گفت: «اگر خودروی‌تان ایرادی داشته باشد که چند روز در نمایندگی بماند یک خودرو لاکچری برقی برای این مدت در اختیارتان است». با فروتنی تشکر کردم و هدایت شدم کافی‌شاپ و اعلام شد تشریف داشته باشید و تا آماده‌شدن خودرو از خودتان پذیرایی کنید.

کمی هنگ کردم. تعمیرگاه اینقدر با کلاس!  چقدر تحویلم گرفتند. چگونه از خودم پذیرایی کنم؟ میزهای دیگر را زیر چشمی پاییدم؛ گفتم: «نکند هرچی می‌خوریم ثبت می‌شود و روی صورتحساب کشیده می‌شود؟» پس باید محتاط عمل می‌کردم. یک قهوه خواستم و آن را با آرامش هورت کشیدم. کارشناس خودروام آمد و گفت: «مایلید از خط سرویس خودروتان بازدیدی به عمل آورید؟» با تعجب نگاهش کردم و در دلم گفتم: «آخه مگه چهارتا جک سوسماری و آچار پیچ‌گوشتی دیدن داره؟» ولی با لبخندی مصنوعی قبول کردم. با اکراه بلند شدم از مسیری تمیز به طبقه بالا هدایت شدم.

همه‌جا از تمیزی مثل برف چشم را می‌زد. از پشت شیشه یک سالن بزرگ اون سرش ناپیدا پیش روم بود. از جک‌های تلق‌تولوق‌کن سوسماری خبری نبود. ماشین‌ها مثل عروسک کنار هم چیده شده بودند و هرکدام تعمیرکار خود را داشت. تمام قسمت‌های تعمیرگاه قابل رویت بود و جالبی موضوع آنجا بود که هر خودرو پس از چک نهایی می‌رفت کارواش و تمیز عینهو دسته‌گل تحویل صاحب خودرو می‌شد. چقدر عالی!  چقدر شیرین! حسابی احساس غرور کردم و از انتخابم راضی بودم؛ طوری که در این سی سال نبودم. البته نگرانی‌هایی غلغلکم می‌داد که نکند فاکتور بلندبالایی دستم بدهند؛ نکند… نکند… .

باز با خودم می‌گفتم: «عیب ندارد؛ هر چقدر هم باشد می‌ارزد به این خدماتی که می‌دهند. حداقل ترس توی راه‌ماندن را ندارم کمی برای کافی شاپ هم دلهره داشتم که چقدر پیاده شوم؟ در بازگشت به کافی‌شاپ آنقدر انرژی گرفته بودم که سفارش یک قهوه دیگر با کیک دادم. می‌دانستم معده‌ام تعجب می‌کند، ولی خب؛ ارزشش را داشت.

با خودم مرور می کردم بخش خودروهای برقی به دلم نشسته؛ دیگه بنزین هم نمی‌خواست. چقدر هم راحت بود. تازه یک شارژر هم می‌دادند تا همیشه همراهت باشد و در منزل هم خیالت راحت است که ماشینت فول شارژ می‌شه. حدود 500 کیلومتر با هر بار شارژ می‌توانستی بگازی بدون نگرانی از قیمت بنزین و بالا پایین شدنش و مهمتر از اون فراموش‌شدن کارت سوخت توی جایگاه. توی افکارم دست‌و‌پا می‌زدم که برای بار سوم کارشناس مسئول خودروام را دیدم. ناخودآگاه بلند شدم سلامی کردم و با همان انرژیه اولیه پاسخم داد. لبخندی زد و گفت: «خودروتان آماده است» و در همان‌حال که راهنمایی می‌شدم توضیح داد در 5000 کیلومتر پکیجی برای‌تان ارسال می‌کنیم به عنوان هدیه مجموعه بهمن موتور. همینطور که سرم را تکان می‌دادم، توی دلم می‌گفتم: «بابا ایول! من دیگه کی هستم؟ دست ننه‌ام درد نکنه با این پسر به دنیا آوردنش. بلاخره بعد از سی سال، آره».

هر چیزی که اشانتیون باشه و پول نخوان واسش، بدجوری مقبول قرار می‌گیرد. رضایت کامل از وجناتم مشخص بود. خودم را کنار خودروی دلبندم دیدم؛ تمیز مثل روز اول. گفتم: «فاکتور را محبت می‌کنید برم صندوق و از خدمتتان مرخص شم؟» لبخندی زد و گفت: «میهمان گروه بهمن هستید؛ تعویض روغن و فیلترها و بررسی که اصطلاح عمومی می گن آچار کشی و آنچه که شما خواسته بودید…» پریدم وسط صحبت‌هاش و گفتم: «پس اجازه بدید برم کافی رو حساب کنم و بیام». دستم را فشرد و گفت: «این را هم میهمان مجموعه بهمن هستید؛ بفرمایید.» باز فکر و خیال امانم نداد. ای وای برمن !کاشکی خسیس‌بازی در نمی‌آوردم و اون آب پرتغالش را  «هم مزه می‌کردم؛ اون کیک کاکائویی‌اش… نوای افکارم با صدای کارشناس از هم گسیخت که می‌گفت: «با آرزوی بهترین‌ها برای شما». حالا چی قبلش گفته، خداوند می‌داند و بس.  خیلی تشکر کردم و 33 سال در‌به‌دری خودرویی مثل سایه ای از جلو چشمم دور شد.

 

 

اولین نفر امتیاز دهید

دیدگاه شما چیست؟